اسلام و قرآن به وسیله دو ابرقدرت در خطر افتاده وبه خاطراینکه به ندای «هل من ناصرآً ینصرنی » حسین زمان را لبیک بگوییم و این ندا را بدون جواب نگذارند و به جبهه می روم تا مشت آهنین خودرا به دهان هر یاوه گو و تجاوزگر بکوبم ودیگر خون بیگناهان به زمین نریزد و رفتن به جبهه را به فرموده امام از اهم واجبات می دانم.
اگر باشد قرار آخر بمیرم نمی خواهم که در بستر بمیرم
همی خواهم که در فصل جوانی میان جبهه در سنگر بمیرم
قسمتی از دلنوشته های “حاج امیر خلیلی “برادر شهید وا لا مقام علی خلیلی
گویی همین دیروز بود که برای عید آمده بود مرخصی و با هم رفته بودیم یک روستا بالاتر از روستای ما شهاب الدین. یعنی روستای ولا شد برای شست و شو و به قول قدما استحمام آن شب در مسیر رفت و برگشت از هر دری صحبت کردیم و او قرار بود فردا برود جبهه.بردارم را می گویم ؛ علی خلیلی؛ سه سال از من بزرگتر بود؛ اما روایط ما بیش از برادری؛ رفاقتی بود. با هم چوپانی می کردیم. با هم شالی کاری می کریم. با هم عضو تیم دومیدانی شهر بودیم و با هم بازی و گاهی هم دعوا می کردیم که معلوم است همیشه حق با من بود و او همیشه محکوم بود!!!!
مادرم می گفت که علی نوزدهم ماه رمضان به دنیا آمد و پس از بیست و یک سال روز ۱۹ رمضان سال ۱۳۶۶ پیکرش را تشییع کردیم و چون گنج به خاک سپردیم.